باران این حوالی

تارنمای شخصی حمید قربانی افراچالی
جمعه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ

مصاحبه من با نشریه «گاهی باران...»

تنهایی ات به زندگی ام ارث می رسد...

مصاحبه و عکس ها: محمد قادری



- لطفا خودتو معرفی کن.

اسممو که می دونی! 7 آذر 68 تو ساری به دنیا اومدم.

- از کی شعر گفتن رو شروع کردی؟

به صورت حرفه ای از سال 87 شروع کردم قبلش از دوره ی دبیرستان دست و پا شکسته شعر می گفتم اما بیشتر داستان کار می کردم. دوران دبیرستان تو مسابقات داستان نویسی هم شرکت کردم. تو سوم دبیرستان، داستان نویسی برای پرسش مهر (دانش آموزی)، مقام اول استان رو کسب کردم. پیش دانشگاهی هم تو مسابقات دانش آموزی آموزش و پرورش داستانی به اسم «صدای قدمهای سنگین سکوت» نوشته بودم که رتبه ی اول استان رو کسب کرد. بعدش شهریور سال 87 قبل از اینکه بیام  دانشگاه تو اردوگاه میرزا کوچک خان جنگلی رامسر اختتامیه ی مرحله ی کشوری بود که داستانم به عنوان یکی از داستان های برتر انتخاب شد.

- کار با نرم افزارهای طراحی مجله و ساخت کلیپ و غیره از کی شروع کردی؟

اول دبیرستان کامپیوتر خریدم. پول کامپیوتر آماده بود اما یک ماهی عقب افتاد. ذوق و شوق داشتم اما یک ماه طول کشید (اسفندماه خریدم)

یک تحقیق برای درس ادبیات داشتم که از تحقیق قبلا انجام شده (توسط خواهرم) در مورد سهراب سپهری کپی کردم که تایپش رو در عرض دوهفته ی عید انجام دادم با فونت بیست، 13صفحه بود کلش.

سوم دبیرستان که بودم، تو دبیرستان 15 خرداد یک مجله ی طنز کوچک داشتیم که با word طراحی کردیم که کار طراحی با من بود و اولین جرقه های طراحی مجله در حمید قربانی زده شد.

قبلش هم روزنامه ی دیواری طراحی می کردیم. ولی شروع جدی و حرفه ای کار طراحی تو دانشگاه بود. اولین کارم گاهی باران 1 بود که با publisher انجام دادم که توی آفیس 2003 بود.

بچه های رشته ی خاک شناسی کلاس آموزش طراحی مجله با نرم افزار indesign   برگزار کردن که باعث شد با این نرم افزار آشنا بشم و ایده هایی به ذهنم بیاد راجع به کار کردن روی مجله های دانشگاه

اولین کارم با نرم افزار ایندیزاین مجله ی «قاف» بود که برای جشنواره شعر دانشکده های فنی مهندسی تهران که دانشگاه امیرکبیر برگزار می کرد، انجام دادم.  دبیر جشنواره آقای نجفی از دوستان ساروی من بود و چون می دونست تو کار شعر و غیره هستم ازم کمک خواست. مسیر طوری پیش رفت که بدون تصمیم قبلی طراحی به عهده ی من شد و نتیجه اش هم شد قاف 70 صفحه ای تمام رنگی کلاسه که تو مسابقات فرهنگی دانشگاه های فنی مهندسی تهران رتبه هم آورد. اونجا یه مطلبم در مورد قیصر امین پور نوشته بودم.

- کار طراحی بیرون از دانشگاه داشتی؟ چی بود؟

آره. دست و پا شکسته یه کارایی به صورت محلی زیر نظر هیئت دانشجویی  انجام دادم...چند مجله و کتاب هم طراحی کردم. واسه دانشگاه های دیگه هم مجله طراحی کردم.

- گفتی هیئت، بین کارای تو یه سری شعر مربوط به ائمه ی اطهار هم پیدا می شه که ارادتتو می رسونه ! تو چه شرایطی این شعرها به ذهنت خطور می کنه؟

کلا شعر در مورد ائمه گفتن سخته ، طوری که الان نمی تونم چیزی در این رابطه بگم ولی یه بیت از حمیدرضا برقعی رو خیلی دوست دارم:

به جان عشق قسم غیر چهارده معصوم

به پای هیچ کسی خم نمی شوم هرگز

که خیلی دوست دارم تو این مسیر حرکت کنم. البته من خودمو شاعر اهل بیت نمی دونم.

- بریم سراغ کانون شعر و شروع کار.

سال اول که رفتم و اتاقش رو پیدا کردم اتاق شعر و موسیقی باهم بود وقتی وارد شدم جو، جو موسیقی بود منم که در این رابطه سررشته ندارم.

- البته جدیدا داری ترانه هم می گی چندتایی!

حس و حال ترانه با همه ی قالبهای شعری فرق داره که واقعا دوست داشتنیه. ذات ترانه اینه که با موسیقی تلفیق بشه و با هم باشن. نظر شخصی من اینه که وقتی یک موسیقی گوش میدی و از ترانه اش لذت می بری ممکنه اون ترانه رو وقتی روی کاغذ بنویسی و بخونی، حس و حال با آهنگ رو نمیده اما ترانه هایی هم هست که چه با موسیقی و چه بی موسیقی حس و حال و زیبایی خودش رو داره و منتقل می کنه.

- و به اونا می گن ترانه ی خوب...

خوب نه، قوی بهتره.


- داشتی از کانون شعر می گفتی و شروع کار.

سال دوم دانشگاه رفتم اتاق مدیریت فرهنگی با هیچ مسئولی هم آشنایی نداشتم و در رابطه با کانون شعر و ادب پرسیدم که گفتن آقای ذوالفقاری (کارکنان مدیریت فرهنگی) مسئولشه. من هم رفتم پیش ایشون و یک لیست از اسامی و شماره ی دانشجویی بچه ها به من داد که بین اونها رضا سعیدی، سیروان عزیزپور، خانم کریمی، مجید شیداییان و... بودن. من رابطه ای با کسی نداشتم واسه همین نتونستم پیداشون کنم. دو هفته بعد آقای ذوالفقاری خودشون اومدن سراغ من و ازم پرسیدن که چرا نیومدی دنبال کار کانون رو بگیری. من خیلی تعجب کردم که یه همچین اتفاقی افتاده که تو ایران اون هم دانشگاه ما یه مسئولی بیاد دنبال دانشجو که بیا کانون تشکیل بده! یه بار رفتم ساختمان 500 یکی از بچه های سال آخری دید که من پیگیر قضیه ی کانون شعرم اومدو بهم گفت: تو این دانشگاه هرکاری می خوای انجام بدی برو سراغ آقای متدین و واقعا راست هم می گفت.

- جا داره ازشون تشکر کنیم که واقعا زحمات زیادی کشیدن.

هم آقای متدین و هم آقای ذوالفقاری خیلی پیگیر بودن برای تشکیل کانون. و یه روز آقای متدین گفتن یکی از دانشجوهای ارشد علاقه مند به شعر هست که مهیار رحیمی بزرگ وارد کانون شد و دبیری کانون و زحمات مربوط به اون به دوشش افتاد. کلا پا گرفتن و جون گرفتن کانون رو مدیون مهیار رحیمی هستیم. به خاطر انگیزه ی فراوونی که داشت و به ما انتقال می داد. خیلی مثبت اندیش و آینده نگر بود و تو شرایط بدون امکانات و فقط با یک کامپیوتر مجله چاپ کردیم، جلسات هفتگی پرباری داشتیم و استعداد یابی شد. و هم اینکه اولین جشنواره ی شعر در دانشگاه رو پس از سالها با همکاری بسیج دانشجویی برگزار کردیم البته دو مورد بی تاثیر نبود اول: اتاق کانون که سال قبلش سیروان عزیزپور گرفته بود و بعدیش حمایت همه جانبه ی مدیریت فرهنگی که واقعا پشتیبان ما بود در حدی که وقتی جایی برای برگزاری نشستها نداشتیم در سالن کنفرانس ویژه ی مدیران که بالای ساختمان 500 بود برگزار می کردیم.

- بهمن چطوری وارد کانون شد؟

بهمن: با پای راست...

حمید: (خنده) ولی الان هروقت از دفتر کانون میاد بیرون با پای چپ میاد که دوباره برگرده تو کانون...بهمن رو خود آقای متدین بهمون معرفی کرد. گفت یه نفر تو دانشکده منابع طبیعی هست که حافظ گلستان سعدی و ... ما هم پیگیری کردیم و واسه اولین شماره «گاهی باران...» باهاش مصاحبه کردیم.

- تاثیرگزارترین اثر ادبی (از تک بیت گرفته تا رمان) که تورو تا مدتها درگیر خودش کرده چی بوده؟

اگه بخوام در مورد رمان حرف بزنم مطمئنا منِ او. منِ اوی رضا امیرخانی رو ترم اول دانشگاه خوندم. اون روزا خیلی منو درگیر کرد. شاید اون موقع ها فکر نمی کردم بعد چهارسال این رمان هنوزم منو درگیر خودش نگه داشته باشه اما حالا می بینم هنوزم شخصیتا و اتفاقای اون داستان توی ذهنم هستن. این رمانو عید پارسال دوباره خوندم و اگه فرصت کنم دوست دارم سه باره بخونمش. کلا فکر می کنم آشنایی با کتابای رضا امیرخانی تاثیر زیادی روی من گذاشت. به خصوص در مورد داستان. اما در مورد شعر متاسفانه یا خوشبختانه نمونه هاش زیاده. مثلا من تقریبا ترانه های نسل اول پاپ بعد انقلاب رو گوش می دادم و پیگیری می کردم. واسه همین خیلی اتفاق افتاده که بعضی از این ترانه ها منو مدت ها درگیر خودش کنه. اما اگه بخوام مشخصا یکی رو نام ببرن ترانه ی تنها نرو روزبه بمانی که علی لهراسبی خوند خیلی خیلی حس و حال عجیبی بهم داد و هنوزم میده.هم ترانه ش و هم آهنگش. شعر محمد علی بهمنی با آهنگ و صدای تو دل خالی کن ناصر هم از اون دسته س، دل من یه روز به دریا زد و رفت... در مورد شعر کلاسیک هم تک بیتای زیادی از فاضل نظری رو هر روز با خودم مرور می کنم.

- جواب اولت بیش تر منظور سوال منو رسوند. به نظر می رسه بعضی از ترانه هایی که گفتی بیش تر تاثیر موسیقی بوده. ولی می خوام بدونم چه چیزی باعث شده که حمید قربانی مثلا از رمان من او خوشش بیاد و روش تاثیر بذاره؟

البته در مورد همه ی شعرا اینطور نبوده. مثلا ترانه ی زیبای محمد علی بهمنی که تو شماره ی قبل هم پشت جلد آوردیم، وقتی خود شعر رو می خونی دل و تنت می لرزه...لااقل واسه من که این اتفاق میفته. آدمو عمیقا به یاد مرگ میندازه. در مورد رضا امیرخانی هم واقعا جدا از نثر زیباش و پایان بندی های زیباتری که تقریبا تمام رماناش داره، اون روح جوانمردی و فتوت و ایمانی که توی داستانش وجود داره واسه من جذابه. جنس رفاقت هایی که رضا امیرخانی ازش حرف می زنه یه جورایی فرق می کنه. شاید این جنس از جوانمردی، این جنس از ایمان، این جنس از رفاقت ها گمشده ی ما تو این زمان باشه.

- حمید قربانی ادبیات رو مشغله ی درجه ی چندم خودش می دونه و چه آینده ای رو از اون متصوره؟

راستش من زیاد با درجه بندی موافق نیستم. خودت می دونی کسی که شعر میگه تو هر شرایط و مکانی درگیر این موضوعه. ادبیات یه جورایی با زندگیش عجین میشه. تو

زندگیش وجود داره.واسه همین نمی تونه اولویت بندی یا درجه بندیش کنه. من اگه دکترای اقتصادم داشته باشم باز ممکنه شعر بگم و مطالعات ادبی داشته باشم. البته اگه بخوای از نظر مدرک نگاه کنی ممکنه این درجه بندی به وجود بیاد که من به مدرک کاری ندارم. فعلا آینده ای که تو ذهنمه دوس دارم فقط یه دونه مجموعه شعر از خودم چاپ کنم. شاید بعدش ترغیب بشم کتاب دیگه ای هم داشته باشم اما فعلا فقط یکی. یه طرح رمان هم تو ذهنم هست که تازه شروع به نوشتنش کردم. نمی دونم کی اما دوس دارم اونو هم چاپ کنم. البته طرح یه سایت ویژه شعر و ادبیات توی مازندران هم هست.

- با توجه به اینکه تو تو زمینه ی طراحی موفق به کسب مقام هایی در سطح کشور شدی و از همین لحاظ یکی از استعدادهای دانشگاه محسوب می شدی این سوال مطرح می شه که آیا دانشگاه تونست از توانایی هات به نحو احسن استفاده ببره؟

بذار به این موضوع از دو منظر نگاه کنیم. یکی از منظر گزارش کار دادن و یکی هم آینده نگری. از منظر اول آره. دانشگاه نهایت استفاده !! رو برده. مثلا من معیار رو طراحی کردم. فکر می کنم توی دانشگاه ما همراه با گاهی باران خودمون یه اتفاق نویی بود. معیار تو جشنواره ملی حرکت اول شد. اونجا نام دانشگاه برده شد. جزء افتخارات مدیریت وقت قرار گرفت و تعداد کمی از دانشجوهام که حتی یه جمله واسه معیار ننوشته بودن سود بردن، اما کسی از پشت پرده ی به وجود اومدن معیار

چیزی نمی دونه. کسی نمی دونه به خاطر نبود امکانات مناسب تو دانشگاه من معیارو با شش تا کامپیوتر متفاوت طراحی کردم. مثل اینکه از صحنه های مختلف فیلم بگیری و بعد کنار هم تدوین کنی تا یه فیلم شکل بگیره. و این واسه طراحی یه نشریه کار سختیه. و یا اینکه منو سه تا از بچه های اقتصادی از ساعت 4 غروب تا 12 شب تو چاپخونه کار کردیم تا معیار زودتر چاپ شه و به همایش هدفمندی یارانه ها برسه.خب... با همه ی این سختی ها، خودت می دونی که تو جشنواره حرکت دانشگاه چه اتفاقی افتاد، معیار با سه تا نشریه دیگه مشترکا اول شد که فکر کنم برای اولین بار تو تاریخ اتفاق افتاد که تو یه جشنواره تقریبا 12 تا شرکت کننده داشته باشی 4 تا مشترکا اول بشن، 4 تا دوم و 4 تا سوم!!

حرفم طولانی شد اما منظر دوم بحث آینده نگریه. کسی به این فکر نکرد که حمید قربانی هم یه روزی درسش تموم میشه ومیره، بعدش چیکار باید کرد؟ تو مدتی که من بودم دلم می خواست فرصتی ایجاد می شد تا بچه های که علاقه مندن تو زمینه ی طراحی بیش تر کار کنن. البته چند بار واسه بچه های انجمن علمی اقتصاد به خواست خودشون کلاس آموزشی گذاشتم. کانون شعر و ادب و بسیج هم پیگیر همچین کارگاهی بودن ولی سرنوشتش معلوم نشد.

- آیا به پاس افتخاراتی که برای دانشگاه کسب کردی مثل مجله ی معیار، تقدیری از طرف مسئولین دانشگاه از تو به عمل اومد؟

نه...!!

- هیچی؟ حتی یه تقدیرنامه کاغذی؟

نه...البته اگه اون تندیسی که دبیر انجمن علمی مون توی جشنواره حرکت دانشگاه که معیار مشترکا اول شد، گرفتو حساب نکنیم.

- از لحظه ی شعر گفتنت برام صحبت کن. بوطیقای تو چیه؟ و یا به شکل واضح تر چطوری شعر می گی؟

اغلب یه لحظه س. تو یه لحظه یه مصراع یا یه بیت به ذهنم می رسه اگه خوشم بیاد سعی می کنم ادامه ش بدم. سریع توی گوشیم یادداشت می کنم که یادم نره. زیاد بعد مکانی خاصی هم نداره. ممکنه هر جایی این اتفاق بیفته. مثلا بعضی از ترانه هارو موقع دوش گرفتن گفتم. می دونی که موقع دوش گرفتن به مردا حس خواننده بودن دست میده (خنده) اینجور مواقع ترانه رو با آهنگ خاصی که مدنظرمه  و اکثرا هم از خودم در میارم میگم و با همون آهنگ زمزمه ش می کنم. اینقدر تکرار می کنم که یادم نره که بعدا یادداشت کنم.

- توی این چندسال که به عنوان یکی از مهره های تاثیرگزار در دانشگاه فعالیت کردی، آیا ایده ی در دسترسی در ذهن داشتی که موفق به اجراش نشده باشی؟ می خوام به اعضای جدید کانون شعر و یا تشکلهای دیگه مثل انجمنهای علمی و بسیج، انجمن اسلامی و بقیه ی تشکلایی که یه موقع ازت کمک می گرفتند چندتا پیشنهاد موردی به ارائه بدی.

اوایل دانشگاه یه طرح مطالعاتی رو با بچه های گروه خودمون شروع کرده بودیم که دانشگاه هم حمایت کرد اما متاسفانه به خاطر کم کاری و پرکاری!! خودم موفق نشدم ادامه ش بدم. طرح یه مجله ی مستقل دانشجویی که دغدغه های جوونانه رو به زبون خودشون بگه هم تو ذهنم بود اما متاسفانه فرصت پیدا نکردم. البته از نگاه دانشجوها مجله هایی کار شده بود اما اغلب بزرگ ترین ایرادشون نداشتن گرافیک درست و همچنین حمایت از یه طیف فکری خاص بود.

اول یه پیشنهاد کلی به تشکلا بدم که وسعت دیدشون رو بیش تر کنن. من خودم دیدم که بعضیا توی دانشگاه فقط تا نوک دماغشونو می تونن ببینن. اینجوری برعکس اون چیزی که خودشون فکر می کنن هیچ کمکی به دانشگاه و مملکتشون نمی تونن بکنن.

متاسفانه بچه ها دنبال ایده های نو نیستن. اگه ایده ای هم نداریم می تونیم از دانشگاه های دیگه الگوبرداری کنیم. با توجه به این که طیف مختلفی از دانشجوها از مناطق مختلف ایران اینجا هستن، من پیشنهاد میدم یه جشنواره غذاهای محلی و آداب و رسوم استان های مختلف با کمک همه ی تشکلا و به خصوص انجمن علمی صنایع غذایی برگزار بشه.

همچنین تو برنامه هایی مثل کمک به کودکان سرطانی من انتظار

داشتم تشکلای بیش تری شرکت کنن. چون کمک به دیگران و به

خصوص این بچه ها بسیج و انجمن علمی و انجمن اسلامی نمیشناسه ولی متاسفانه همون عده ای که فقط تا نوک دماغشونو می بینن تو همچین مواردی کارو سخت می کنن.

- حالا یه کم سوالات شخصی بپرسیم ازت؟ سایز پیراهنت چنده؟

دقیق نمیدونم، چون اکثرا لباسهامو خودم نمی خرم

- واقعا؟

آره، اکثرا خواهرام و مادرم می خرند و منم می پوشم. زیاد برام مهم نیست ولی رنگ روشنو دوست دارم.

- جالبه، چه خوب که اون سوال شخصیو پرسیدم، یه وجه از شخصیتتو شناختیم.

- از کی عینکی شدی؟

تا قبل از شروع درس خوندن برای کنکور(پیش دانشگاهی) عینک نداشتم دقیقا از همون هفته ای که شروع کردم به درس خوندن اذیت کردن چشام شروع شد.

- پس صرفا کنکور دلیلش نبوده!

بیشتر فکر می کنم جدا از درس خوندن، دلیلش کامپیوتر بود. گفتم درس... چون اول دبستان تا دوم دبیرستان معدلم بالای 19 بود و گاهی بیست بود. ولی سوم دبیرستان...

- افتادی؟

نه  شدم 17.5 (سختی امتحان نهایی هم بی تاثیر نبود)

- آهان... حالا خوبه سخت بوده. گفتم همچین افتادی که دست و پات شکسته فکرشم نمی کردم...

(خنده)

- بیچاره این پیرمرد خوشتیپ کناریمون به نظرت صدامونو میشنوه؟ کاش یه زردالو بر می داشتیم...

 فکر نکنم، تو گوشش یه چیزی شبیه هنس فیری بود . شایدم داره آهنگ گوش می ده به نظر تو چه آهنگی داره گوش میده؟

- چه می دونم. به قیافش نمیاد مثل پیرمردای دیگه سنتی باز باشه..

- بی خیال. راستی چرا انجمن شعر ساری نمی ری؟ من خودمم نمی رم ولی تو چرا نمی ری؟

یکی دوبار همراه دوستام رفتم، اما فضاش با روحیات و نظرات من سازگار نیست. از شاعرانگی خوشم میاد اما کلا ساده بودنو دوست دارم. (پیرمرد بلند شد و گفت آقایون با اجازه)

ما : خدانگهدار

- آره، ولی همه اینطوری نیستن. تو اینجور جمعها یه سری پیدا می شند که به خاطر علاقه شون دوست دارن شبیه اونای دیگه که واقعا این کاره ان باشن. گرچه من خودم هم این کاره و شاعر نیستم اما اداشم در نمیارم. اگر هم چیزی بنویسم به عنوان شعر بهش نگاه نمی کنم، اگر هم به عنوان شعر بهش نگاه کردم، به عنوان شاعر به خودم نگاه نمی کنم.

من با شکل و شمایل شاعرانه مخالف نیستم موی خودم چند سال پیش یه مدتی بلند بود. اما اینکه فکر بکنی چون شاعری حتما باید تیپ روشن فکری داشته باشی یه پاکت سیگار همیشه همرات باشه، شعرای پست مدرن کتابای نیچه و کافکا خوندنو نماد روشن فکر بودنت بدونی موافق نیستم. البته اصولا من این تعریف از روشن فکری که فعلا تو جامعه و بین بعضی جوونای هم سن و سال ما وجود داره قبول ندارم. به نظر من روشن فکر بودن انسان بودن و منطقی عمل کردنه

- البته این بحثا خیلی جامعه شناسانه و عمیقه و باید موشکافانه بررسی بشه.

قبول دارم، من فقط نظر شخصیمو گفتم. بحث من خوندن یا نخوندن شعر پست مدرن و کتابای نیچه و کافکا نیست بحثم نماد کردن اینا و پرچم کردنشون برای نشون دادن روشن فکریه.

- تاریخ فوتت کیه؟

17 آذر سالِ 72

- آرامگاهت کجاست؟

دلم می خواد تو روضه ی حضرت زهرا (س) واسه همیشه آروم بگیرم.

- یه جمله بگو برای پایان مصاحبه؟

از هفت من آغاز می شد

آن هفته های مهربانی

از هفدهت آغاز کردم

این هفته های بی نشانی

همه ی زندگیمو مدیون پدر و مادر و حضرت زهرا هستم. شاید به نظر کلیشه ای باشه اما واقعا باید اینجا از مادرم تشکر ویژه کنم که خیلی واسه م زحمت کشید.

  قرار ما به رفتن بود...

         یا هشت



نوشته شده توسط حمید قربانی افراچالی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم

مصاحبه من با نشریه «گاهی باران...»

جمعه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ

تنهایی ات به زندگی ام ارث می رسد...

مصاحبه و عکس ها: محمد قادری



- لطفا خودتو معرفی کن.

اسممو که می دونی! 7 آذر 68 تو ساری به دنیا اومدم.

- از کی شعر گفتن رو شروع کردی؟

به صورت حرفه ای از سال 87 شروع کردم قبلش از دوره ی دبیرستان دست و پا شکسته شعر می گفتم اما بیشتر داستان کار می کردم. دوران دبیرستان تو مسابقات داستان نویسی هم شرکت کردم. تو سوم دبیرستان، داستان نویسی برای پرسش مهر (دانش آموزی)، مقام اول استان رو کسب کردم. پیش دانشگاهی هم تو مسابقات دانش آموزی آموزش و پرورش داستانی به اسم «صدای قدمهای سنگین سکوت» نوشته بودم که رتبه ی اول استان رو کسب کرد. بعدش شهریور سال 87 قبل از اینکه بیام  دانشگاه تو اردوگاه میرزا کوچک خان جنگلی رامسر اختتامیه ی مرحله ی کشوری بود که داستانم به عنوان یکی از داستان های برتر انتخاب شد.

- کار با نرم افزارهای طراحی مجله و ساخت کلیپ و غیره از کی شروع کردی؟

اول دبیرستان کامپیوتر خریدم. پول کامپیوتر آماده بود اما یک ماهی عقب افتاد. ذوق و شوق داشتم اما یک ماه طول کشید (اسفندماه خریدم)

یک تحقیق برای درس ادبیات داشتم که از تحقیق قبلا انجام شده (توسط خواهرم) در مورد سهراب سپهری کپی کردم که تایپش رو در عرض دوهفته ی عید انجام دادم با فونت بیست، 13صفحه بود کلش.

سوم دبیرستان که بودم، تو دبیرستان 15 خرداد یک مجله ی طنز کوچک داشتیم که با word طراحی کردیم که کار طراحی با من بود و اولین جرقه های طراحی مجله در حمید قربانی زده شد.

قبلش هم روزنامه ی دیواری طراحی می کردیم. ولی شروع جدی و حرفه ای کار طراحی تو دانشگاه بود. اولین کارم گاهی باران 1 بود که با publisher انجام دادم که توی آفیس 2003 بود.

بچه های رشته ی خاک شناسی کلاس آموزش طراحی مجله با نرم افزار indesign   برگزار کردن که باعث شد با این نرم افزار آشنا بشم و ایده هایی به ذهنم بیاد راجع به کار کردن روی مجله های دانشگاه

اولین کارم با نرم افزار ایندیزاین مجله ی «قاف» بود که برای جشنواره شعر دانشکده های فنی مهندسی تهران که دانشگاه امیرکبیر برگزار می کرد، انجام دادم.  دبیر جشنواره آقای نجفی از دوستان ساروی من بود و چون می دونست تو کار شعر و غیره هستم ازم کمک خواست. مسیر طوری پیش رفت که بدون تصمیم قبلی طراحی به عهده ی من شد و نتیجه اش هم شد قاف 70 صفحه ای تمام رنگی کلاسه که تو مسابقات فرهنگی دانشگاه های فنی مهندسی تهران رتبه هم آورد. اونجا یه مطلبم در مورد قیصر امین پور نوشته بودم.

- کار طراحی بیرون از دانشگاه داشتی؟ چی بود؟

آره. دست و پا شکسته یه کارایی به صورت محلی زیر نظر هیئت دانشجویی  انجام دادم...چند مجله و کتاب هم طراحی کردم. واسه دانشگاه های دیگه هم مجله طراحی کردم.

- گفتی هیئت، بین کارای تو یه سری شعر مربوط به ائمه ی اطهار هم پیدا می شه که ارادتتو می رسونه ! تو چه شرایطی این شعرها به ذهنت خطور می کنه؟

کلا شعر در مورد ائمه گفتن سخته ، طوری که الان نمی تونم چیزی در این رابطه بگم ولی یه بیت از حمیدرضا برقعی رو خیلی دوست دارم:

به جان عشق قسم غیر چهارده معصوم

به پای هیچ کسی خم نمی شوم هرگز

که خیلی دوست دارم تو این مسیر حرکت کنم. البته من خودمو شاعر اهل بیت نمی دونم.

- بریم سراغ کانون شعر و شروع کار.

سال اول که رفتم و اتاقش رو پیدا کردم اتاق شعر و موسیقی باهم بود وقتی وارد شدم جو، جو موسیقی بود منم که در این رابطه سررشته ندارم.

- البته جدیدا داری ترانه هم می گی چندتایی!

حس و حال ترانه با همه ی قالبهای شعری فرق داره که واقعا دوست داشتنیه. ذات ترانه اینه که با موسیقی تلفیق بشه و با هم باشن. نظر شخصی من اینه که وقتی یک موسیقی گوش میدی و از ترانه اش لذت می بری ممکنه اون ترانه رو وقتی روی کاغذ بنویسی و بخونی، حس و حال با آهنگ رو نمیده اما ترانه هایی هم هست که چه با موسیقی و چه بی موسیقی حس و حال و زیبایی خودش رو داره و منتقل می کنه.

- و به اونا می گن ترانه ی خوب...

خوب نه، قوی بهتره.


- داشتی از کانون شعر می گفتی و شروع کار.

سال دوم دانشگاه رفتم اتاق مدیریت فرهنگی با هیچ مسئولی هم آشنایی نداشتم و در رابطه با کانون شعر و ادب پرسیدم که گفتن آقای ذوالفقاری (کارکنان مدیریت فرهنگی) مسئولشه. من هم رفتم پیش ایشون و یک لیست از اسامی و شماره ی دانشجویی بچه ها به من داد که بین اونها رضا سعیدی، سیروان عزیزپور، خانم کریمی، مجید شیداییان و... بودن. من رابطه ای با کسی نداشتم واسه همین نتونستم پیداشون کنم. دو هفته بعد آقای ذوالفقاری خودشون اومدن سراغ من و ازم پرسیدن که چرا نیومدی دنبال کار کانون رو بگیری. من خیلی تعجب کردم که یه همچین اتفاقی افتاده که تو ایران اون هم دانشگاه ما یه مسئولی بیاد دنبال دانشجو که بیا کانون تشکیل بده! یه بار رفتم ساختمان 500 یکی از بچه های سال آخری دید که من پیگیر قضیه ی کانون شعرم اومدو بهم گفت: تو این دانشگاه هرکاری می خوای انجام بدی برو سراغ آقای متدین و واقعا راست هم می گفت.

- جا داره ازشون تشکر کنیم که واقعا زحمات زیادی کشیدن.

هم آقای متدین و هم آقای ذوالفقاری خیلی پیگیر بودن برای تشکیل کانون. و یه روز آقای متدین گفتن یکی از دانشجوهای ارشد علاقه مند به شعر هست که مهیار رحیمی بزرگ وارد کانون شد و دبیری کانون و زحمات مربوط به اون به دوشش افتاد. کلا پا گرفتن و جون گرفتن کانون رو مدیون مهیار رحیمی هستیم. به خاطر انگیزه ی فراوونی که داشت و به ما انتقال می داد. خیلی مثبت اندیش و آینده نگر بود و تو شرایط بدون امکانات و فقط با یک کامپیوتر مجله چاپ کردیم، جلسات هفتگی پرباری داشتیم و استعداد یابی شد. و هم اینکه اولین جشنواره ی شعر در دانشگاه رو پس از سالها با همکاری بسیج دانشجویی برگزار کردیم البته دو مورد بی تاثیر نبود اول: اتاق کانون که سال قبلش سیروان عزیزپور گرفته بود و بعدیش حمایت همه جانبه ی مدیریت فرهنگی که واقعا پشتیبان ما بود در حدی که وقتی جایی برای برگزاری نشستها نداشتیم در سالن کنفرانس ویژه ی مدیران که بالای ساختمان 500 بود برگزار می کردیم.

- بهمن چطوری وارد کانون شد؟

بهمن: با پای راست...

حمید: (خنده) ولی الان هروقت از دفتر کانون میاد بیرون با پای چپ میاد که دوباره برگرده تو کانون...بهمن رو خود آقای متدین بهمون معرفی کرد. گفت یه نفر تو دانشکده منابع طبیعی هست که حافظ گلستان سعدی و ... ما هم پیگیری کردیم و واسه اولین شماره «گاهی باران...» باهاش مصاحبه کردیم.

- تاثیرگزارترین اثر ادبی (از تک بیت گرفته تا رمان) که تورو تا مدتها درگیر خودش کرده چی بوده؟

اگه بخوام در مورد رمان حرف بزنم مطمئنا منِ او. منِ اوی رضا امیرخانی رو ترم اول دانشگاه خوندم. اون روزا خیلی منو درگیر کرد. شاید اون موقع ها فکر نمی کردم بعد چهارسال این رمان هنوزم منو درگیر خودش نگه داشته باشه اما حالا می بینم هنوزم شخصیتا و اتفاقای اون داستان توی ذهنم هستن. این رمانو عید پارسال دوباره خوندم و اگه فرصت کنم دوست دارم سه باره بخونمش. کلا فکر می کنم آشنایی با کتابای رضا امیرخانی تاثیر زیادی روی من گذاشت. به خصوص در مورد داستان. اما در مورد شعر متاسفانه یا خوشبختانه نمونه هاش زیاده. مثلا من تقریبا ترانه های نسل اول پاپ بعد انقلاب رو گوش می دادم و پیگیری می کردم. واسه همین خیلی اتفاق افتاده که بعضی از این ترانه ها منو مدت ها درگیر خودش کنه. اما اگه بخوام مشخصا یکی رو نام ببرن ترانه ی تنها نرو روزبه بمانی که علی لهراسبی خوند خیلی خیلی حس و حال عجیبی بهم داد و هنوزم میده.هم ترانه ش و هم آهنگش. شعر محمد علی بهمنی با آهنگ و صدای تو دل خالی کن ناصر هم از اون دسته س، دل من یه روز به دریا زد و رفت... در مورد شعر کلاسیک هم تک بیتای زیادی از فاضل نظری رو هر روز با خودم مرور می کنم.

- جواب اولت بیش تر منظور سوال منو رسوند. به نظر می رسه بعضی از ترانه هایی که گفتی بیش تر تاثیر موسیقی بوده. ولی می خوام بدونم چه چیزی باعث شده که حمید قربانی مثلا از رمان من او خوشش بیاد و روش تاثیر بذاره؟

البته در مورد همه ی شعرا اینطور نبوده. مثلا ترانه ی زیبای محمد علی بهمنی که تو شماره ی قبل هم پشت جلد آوردیم، وقتی خود شعر رو می خونی دل و تنت می لرزه...لااقل واسه من که این اتفاق میفته. آدمو عمیقا به یاد مرگ میندازه. در مورد رضا امیرخانی هم واقعا جدا از نثر زیباش و پایان بندی های زیباتری که تقریبا تمام رماناش داره، اون روح جوانمردی و فتوت و ایمانی که توی داستانش وجود داره واسه من جذابه. جنس رفاقت هایی که رضا امیرخانی ازش حرف می زنه یه جورایی فرق می کنه. شاید این جنس از جوانمردی، این جنس از ایمان، این جنس از رفاقت ها گمشده ی ما تو این زمان باشه.

- حمید قربانی ادبیات رو مشغله ی درجه ی چندم خودش می دونه و چه آینده ای رو از اون متصوره؟

راستش من زیاد با درجه بندی موافق نیستم. خودت می دونی کسی که شعر میگه تو هر شرایط و مکانی درگیر این موضوعه. ادبیات یه جورایی با زندگیش عجین میشه. تو

زندگیش وجود داره.واسه همین نمی تونه اولویت بندی یا درجه بندیش کنه. من اگه دکترای اقتصادم داشته باشم باز ممکنه شعر بگم و مطالعات ادبی داشته باشم. البته اگه بخوای از نظر مدرک نگاه کنی ممکنه این درجه بندی به وجود بیاد که من به مدرک کاری ندارم. فعلا آینده ای که تو ذهنمه دوس دارم فقط یه دونه مجموعه شعر از خودم چاپ کنم. شاید بعدش ترغیب بشم کتاب دیگه ای هم داشته باشم اما فعلا فقط یکی. یه طرح رمان هم تو ذهنم هست که تازه شروع به نوشتنش کردم. نمی دونم کی اما دوس دارم اونو هم چاپ کنم. البته طرح یه سایت ویژه شعر و ادبیات توی مازندران هم هست.

- با توجه به اینکه تو تو زمینه ی طراحی موفق به کسب مقام هایی در سطح کشور شدی و از همین لحاظ یکی از استعدادهای دانشگاه محسوب می شدی این سوال مطرح می شه که آیا دانشگاه تونست از توانایی هات به نحو احسن استفاده ببره؟

بذار به این موضوع از دو منظر نگاه کنیم. یکی از منظر گزارش کار دادن و یکی هم آینده نگری. از منظر اول آره. دانشگاه نهایت استفاده !! رو برده. مثلا من معیار رو طراحی کردم. فکر می کنم توی دانشگاه ما همراه با گاهی باران خودمون یه اتفاق نویی بود. معیار تو جشنواره ملی حرکت اول شد. اونجا نام دانشگاه برده شد. جزء افتخارات مدیریت وقت قرار گرفت و تعداد کمی از دانشجوهام که حتی یه جمله واسه معیار ننوشته بودن سود بردن، اما کسی از پشت پرده ی به وجود اومدن معیار

چیزی نمی دونه. کسی نمی دونه به خاطر نبود امکانات مناسب تو دانشگاه من معیارو با شش تا کامپیوتر متفاوت طراحی کردم. مثل اینکه از صحنه های مختلف فیلم بگیری و بعد کنار هم تدوین کنی تا یه فیلم شکل بگیره. و این واسه طراحی یه نشریه کار سختیه. و یا اینکه منو سه تا از بچه های اقتصادی از ساعت 4 غروب تا 12 شب تو چاپخونه کار کردیم تا معیار زودتر چاپ شه و به همایش هدفمندی یارانه ها برسه.خب... با همه ی این سختی ها، خودت می دونی که تو جشنواره حرکت دانشگاه چه اتفاقی افتاد، معیار با سه تا نشریه دیگه مشترکا اول شد که فکر کنم برای اولین بار تو تاریخ اتفاق افتاد که تو یه جشنواره تقریبا 12 تا شرکت کننده داشته باشی 4 تا مشترکا اول بشن، 4 تا دوم و 4 تا سوم!!

حرفم طولانی شد اما منظر دوم بحث آینده نگریه. کسی به این فکر نکرد که حمید قربانی هم یه روزی درسش تموم میشه ومیره، بعدش چیکار باید کرد؟ تو مدتی که من بودم دلم می خواست فرصتی ایجاد می شد تا بچه های که علاقه مندن تو زمینه ی طراحی بیش تر کار کنن. البته چند بار واسه بچه های انجمن علمی اقتصاد به خواست خودشون کلاس آموزشی گذاشتم. کانون شعر و ادب و بسیج هم پیگیر همچین کارگاهی بودن ولی سرنوشتش معلوم نشد.

- آیا به پاس افتخاراتی که برای دانشگاه کسب کردی مثل مجله ی معیار، تقدیری از طرف مسئولین دانشگاه از تو به عمل اومد؟

نه...!!

- هیچی؟ حتی یه تقدیرنامه کاغذی؟

نه...البته اگه اون تندیسی که دبیر انجمن علمی مون توی جشنواره حرکت دانشگاه که معیار مشترکا اول شد، گرفتو حساب نکنیم.

- از لحظه ی شعر گفتنت برام صحبت کن. بوطیقای تو چیه؟ و یا به شکل واضح تر چطوری شعر می گی؟

اغلب یه لحظه س. تو یه لحظه یه مصراع یا یه بیت به ذهنم می رسه اگه خوشم بیاد سعی می کنم ادامه ش بدم. سریع توی گوشیم یادداشت می کنم که یادم نره. زیاد بعد مکانی خاصی هم نداره. ممکنه هر جایی این اتفاق بیفته. مثلا بعضی از ترانه هارو موقع دوش گرفتن گفتم. می دونی که موقع دوش گرفتن به مردا حس خواننده بودن دست میده (خنده) اینجور مواقع ترانه رو با آهنگ خاصی که مدنظرمه  و اکثرا هم از خودم در میارم میگم و با همون آهنگ زمزمه ش می کنم. اینقدر تکرار می کنم که یادم نره که بعدا یادداشت کنم.

- توی این چندسال که به عنوان یکی از مهره های تاثیرگزار در دانشگاه فعالیت کردی، آیا ایده ی در دسترسی در ذهن داشتی که موفق به اجراش نشده باشی؟ می خوام به اعضای جدید کانون شعر و یا تشکلهای دیگه مثل انجمنهای علمی و بسیج، انجمن اسلامی و بقیه ی تشکلایی که یه موقع ازت کمک می گرفتند چندتا پیشنهاد موردی به ارائه بدی.

اوایل دانشگاه یه طرح مطالعاتی رو با بچه های گروه خودمون شروع کرده بودیم که دانشگاه هم حمایت کرد اما متاسفانه به خاطر کم کاری و پرکاری!! خودم موفق نشدم ادامه ش بدم. طرح یه مجله ی مستقل دانشجویی که دغدغه های جوونانه رو به زبون خودشون بگه هم تو ذهنم بود اما متاسفانه فرصت پیدا نکردم. البته از نگاه دانشجوها مجله هایی کار شده بود اما اغلب بزرگ ترین ایرادشون نداشتن گرافیک درست و همچنین حمایت از یه طیف فکری خاص بود.

اول یه پیشنهاد کلی به تشکلا بدم که وسعت دیدشون رو بیش تر کنن. من خودم دیدم که بعضیا توی دانشگاه فقط تا نوک دماغشونو می تونن ببینن. اینجوری برعکس اون چیزی که خودشون فکر می کنن هیچ کمکی به دانشگاه و مملکتشون نمی تونن بکنن.

متاسفانه بچه ها دنبال ایده های نو نیستن. اگه ایده ای هم نداریم می تونیم از دانشگاه های دیگه الگوبرداری کنیم. با توجه به این که طیف مختلفی از دانشجوها از مناطق مختلف ایران اینجا هستن، من پیشنهاد میدم یه جشنواره غذاهای محلی و آداب و رسوم استان های مختلف با کمک همه ی تشکلا و به خصوص انجمن علمی صنایع غذایی برگزار بشه.

همچنین تو برنامه هایی مثل کمک به کودکان سرطانی من انتظار

داشتم تشکلای بیش تری شرکت کنن. چون کمک به دیگران و به

خصوص این بچه ها بسیج و انجمن علمی و انجمن اسلامی نمیشناسه ولی متاسفانه همون عده ای که فقط تا نوک دماغشونو می بینن تو همچین مواردی کارو سخت می کنن.

- حالا یه کم سوالات شخصی بپرسیم ازت؟ سایز پیراهنت چنده؟

دقیق نمیدونم، چون اکثرا لباسهامو خودم نمی خرم

- واقعا؟

آره، اکثرا خواهرام و مادرم می خرند و منم می پوشم. زیاد برام مهم نیست ولی رنگ روشنو دوست دارم.

- جالبه، چه خوب که اون سوال شخصیو پرسیدم، یه وجه از شخصیتتو شناختیم.

- از کی عینکی شدی؟

تا قبل از شروع درس خوندن برای کنکور(پیش دانشگاهی) عینک نداشتم دقیقا از همون هفته ای که شروع کردم به درس خوندن اذیت کردن چشام شروع شد.

- پس صرفا کنکور دلیلش نبوده!

بیشتر فکر می کنم جدا از درس خوندن، دلیلش کامپیوتر بود. گفتم درس... چون اول دبستان تا دوم دبیرستان معدلم بالای 19 بود و گاهی بیست بود. ولی سوم دبیرستان...

- افتادی؟

نه  شدم 17.5 (سختی امتحان نهایی هم بی تاثیر نبود)

- آهان... حالا خوبه سخت بوده. گفتم همچین افتادی که دست و پات شکسته فکرشم نمی کردم...

(خنده)

- بیچاره این پیرمرد خوشتیپ کناریمون به نظرت صدامونو میشنوه؟ کاش یه زردالو بر می داشتیم...

 فکر نکنم، تو گوشش یه چیزی شبیه هنس فیری بود . شایدم داره آهنگ گوش می ده به نظر تو چه آهنگی داره گوش میده؟

- چه می دونم. به قیافش نمیاد مثل پیرمردای دیگه سنتی باز باشه..

- بی خیال. راستی چرا انجمن شعر ساری نمی ری؟ من خودمم نمی رم ولی تو چرا نمی ری؟

یکی دوبار همراه دوستام رفتم، اما فضاش با روحیات و نظرات من سازگار نیست. از شاعرانگی خوشم میاد اما کلا ساده بودنو دوست دارم. (پیرمرد بلند شد و گفت آقایون با اجازه)

ما : خدانگهدار

- آره، ولی همه اینطوری نیستن. تو اینجور جمعها یه سری پیدا می شند که به خاطر علاقه شون دوست دارن شبیه اونای دیگه که واقعا این کاره ان باشن. گرچه من خودم هم این کاره و شاعر نیستم اما اداشم در نمیارم. اگر هم چیزی بنویسم به عنوان شعر بهش نگاه نمی کنم، اگر هم به عنوان شعر بهش نگاه کردم، به عنوان شاعر به خودم نگاه نمی کنم.

من با شکل و شمایل شاعرانه مخالف نیستم موی خودم چند سال پیش یه مدتی بلند بود. اما اینکه فکر بکنی چون شاعری حتما باید تیپ روشن فکری داشته باشی یه پاکت سیگار همیشه همرات باشه، شعرای پست مدرن کتابای نیچه و کافکا خوندنو نماد روشن فکر بودنت بدونی موافق نیستم. البته اصولا من این تعریف از روشن فکری که فعلا تو جامعه و بین بعضی جوونای هم سن و سال ما وجود داره قبول ندارم. به نظر من روشن فکر بودن انسان بودن و منطقی عمل کردنه

- البته این بحثا خیلی جامعه شناسانه و عمیقه و باید موشکافانه بررسی بشه.

قبول دارم، من فقط نظر شخصیمو گفتم. بحث من خوندن یا نخوندن شعر پست مدرن و کتابای نیچه و کافکا نیست بحثم نماد کردن اینا و پرچم کردنشون برای نشون دادن روشن فکریه.

- تاریخ فوتت کیه؟

17 آذر سالِ 72

- آرامگاهت کجاست؟

دلم می خواد تو روضه ی حضرت زهرا (س) واسه همیشه آروم بگیرم.

- یه جمله بگو برای پایان مصاحبه؟

از هفت من آغاز می شد

آن هفته های مهربانی

از هفدهت آغاز کردم

این هفته های بی نشانی

همه ی زندگیمو مدیون پدر و مادر و حضرت زهرا هستم. شاید به نظر کلیشه ای باشه اما واقعا باید اینجا از مادرم تشکر ویژه کنم که خیلی واسه م زحمت کشید.

  قرار ما به رفتن بود...

         یا هشت

  • ۵۱۸ نمايش
  • موافقين ۰ مخالفين ۰
    حمید قربانی افراچالی

    نظرات (۱)

    ۱۴ آذر ۹۴ ، ۲۱:۵۶ کــربــ بلایی محـب
    سلام
    مصاحبه بسی جااالب بود 👌👌👌🌺🌺🌺
    پاسخ:
    سلام. ممنون

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی