تلقین
آری ترک خورده ست دیگر آسمانم
هر روز تلقین می کنم: من می توانم!
من می توانم شعری از چشمت بگویم؟
با غصه ات تا آخر قصه بمانم؟
دستت... غمت... لب هات... باری روی دوشم
سنگین ترش کرده ست بغض ناگهانم
یک عمر شاعر بودم و کارم غزل بود
در گفتن این قصه بند آمد زبانم
بعد از تو شاعر نیستم، چیزی شبیه
یک واژه پردازِ غریب و بی مکانم
بعد از تو باید توی هر جمعی که رفتم
با دست بسته شعرهایم را بخوانم:
حالا منم یک شاعر گمنام و خسته
حالا تویی یک عاشق با دست بسته
حالا تویی یک داغ سنگین روی سینه
حالا منم از غصه هایت دل شکسته
تنها بگو در لحظه های آخر عمر
بر روی لب هایت چه نامی نقش بسته
آخر چرا بر تکه های استخوانت
یک گودی کوچک به پیشانی نشسته؟
رسید شعر به جایی که مادرت...
آه...
وزن و ردیف و قافیه هایش بهم ریخت...
من قول دادم در مسیر تو بمانم
من قول دادم مرد، آیا می توانم؟!
حمید قربانی